سلام.مثل آن بخش از نوشته هايتان که توانستم کمي بفههم و لمسش کنم لذت بردم.هرچندفکرميکنم حال وهوايتان شاعرانه است و توان اين را داريد که چيزهاي نازيبا را هم زيبا ببينيدويا ناپسندي هايي را که ماها از ديدن آن عاجزيم به عينه لمس کنيد.فلسفه انتظار به ما آموخته که تا هميشه بايستي اميدوار باشيم و همين زيبايي است که سرخي نگاه مانده بر جاده تان را خواستني مي کندو مثل سرخي شفق هاي غروب آدينه پراز اميدو پر از اراده اي براي دوباره شروع کردن،براي آغاز انتظاري هفت رنگ،و دوباره شب آدينه اي که نمي دانيم چه حکمتي دارد که ما را اينگونه عاشق کرده است و اميدوار...
همين انتظار است که شبهاي ميلاد را برايمان دلچسب تر از روزهاي شادماني کرده است.هجرت باغ،همان سفر هفت رنگي است که ناگواري وداع را با نويد رويشي سبز گوارا مي سازد و ما يکبار ديگر بايد جام انتظار را سربکشيم و اين بار اميدوارتر،مصمم تر وآرام تر،با التهابي آميخته با شادي ،دلهره وسکوتي نجيب و...
از اطاله کلام شرمنده.فکر ميکنم با اين نوع برداشت،هيچ ايرادي به حال و هواي شاعر هم وارد نيست. چرا که اين،خود،جزوي از فطرت و خلقت انسان است.آنگونه که خداوند نيز در آيه 110سوره يوسف درموداحوال پيامبران قبل از رسيدن نصرت الهي ميفرمايد:"حتي اذا استيأس الرسل و ظنوا أنهم قد کذبوا جآءهم نصرنافنجي من نشآء..."
ازخدا ميخواهم زيبا زندگي کنيد،زيبا ببينيدوهمچنان زيبا بنويسيد...