که درماني در اين دوران ندارد
غـــروب من دراين آواز شرقي
تـــماشا دارد وتـــاوان ندارد
چه ميداني که آب ونان من چيست
که جانت بويي از جانان ندارد
ميان گريه ميخندم که جانم
دگر کاري در اين زندان ندارد
چرا ديگر براي گريه کردن
دلم بر چشمم اطمينان ندارد