• وبلاگ : سكوت خيس
  • يادداشت : باارزش ترين هديه اي كه گرفتم
  • نظرات : 1 خصوصي ، 9 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    دانه اي که سپيدار بود : دانه كوچک بود و كسي او را نمي‌ديد. سال‌هاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود. دانه دلش مي‌خواست به چشم بيايد، اما نمي‌دانست چگونه. گاهي سوار باد مي‌شد و از جلوي چشمها مي‌گذشت. گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها مي‌انداخت و گاهي فرياد مي‌زد و مي‌گفت: "من هستم، من اينجا هستم، تماشايم كنيد ."

    اما هيچكس جز پرنده‌ها‌يي كه قصد خوردنش را داشتند يا حشره‌هايي كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه مي‌كردند، به او توجهي نمي‌كرد. دانه خسته بود از اين زندگي؛ از اين‌ همه گم‌ بودن و كوچكي خسته بود. يک روز رو به خدا كرد و گفت: "نه، اين رسمش نيست. من به چشم هيچ‌كس نمي‌آيم. كاشكي كمي بزرگتر، كمي بزرگتر مرا مي‌آفريدي." خدا گفت "اما عزيز كوچكم! تو بزرگي، بزرگتر از آنچه فكر مي‌كني. حيف كه هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادي. رشد ماجرايي است كه تو از خودت دريغ كرده‌اي. راستي يادت باشد تا وقتي كه مي‌خواهي به چشم بيايي، ديده نمي‌شوي. خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا ديده شوي." دانه كوچک معني حرف‌هاي خدا را خوب نفهميد، اما رفت زير خاك و خودش را پنهان كرد.سال‌ها بعد دانه كوچک، سپيداري بلند و با شكوه بود كه هيچكس نمي‌توانست نديده‌اش بگيرد.درپناه حق
    پاسخ

    سلام،ممنون از حضورتون...داستانك زيبايي بود...خيلي زيبا.ممنون