خودم هيچ..دلم هيچ...لااقل حاجت چشمانم را روا کن:(
انشالله حاجت روا شي سکوت جان..
سلام:)
برو بابا....
من واقعا گفتم...اگه دلت ميخاد طوري ديگه فک کن...
واااااااااااااااااااي...نميدونم کدوم قسمت متنتو انتخاب کنم ....
...........
حيف که دلم نميخواد دلتنگ و غمگين باشي...وگرنه ازت ميخواستم هميشه اين طور قلم بزني...
جدا از استعارات و تشبيهات زيبايي که بکار بردي و فوق العاده بود...نميدونم ...حس ميکنم ...اين تاثير گذارترين نوشته اي که از تو دارم ميخونم....عالي بود...بدون هيچ تعارفي....خيلي به دلم نشست...خيلي...واقعا با دلت نوشتي...
دلم پراست
از تلاوت ناگفته ي پروازي
که صحن آزادي را
مرور کند...
امتداد خاک گرفته ي عطشي
از رواق دلتنگي مي گذرد
و در حوالي سقاخانه
ترانه ي تشنگي را
برايت
از بَر مي خواند...