سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من شاعر نیستم...!

« هوالرئوف »

همیشه

پای غزلی درمیان است

که شاعری متولد می شود...

کبوتری می خواند...

واژه ای لباس قافیه می پوشد...

و یک ردیف پروانه

برشانه ی شاعری

آشیانه می سازند...

***

شاعر نیستم !

باعروض بیگانه ام !

وزن را نمی شناسم !

شعر های بی قافیه ام

ردیفـــــــــــــــــــــــ نیست ...!

ترانه هایم

برمدار نمی چرخد !

سپید هایم

سیاه می نالد !

گنجشکی از نگاهم نمی پرد !

واژه ها ، عقیم

برزبان قلم جاری ست...!

و برانگشتانم

شعری نمی روید !

تو نباشی

هیچ شعری عاشقانه نیست

اصلا پای غزلی در میان نیست...

تو که نیستی

شاعر شدن لطفی ندارد...

 

_______________

هی...نوشت1: من شاعر نیستم

واژه ها بهانه ی تورا می گیرند...

هی...نوشت2: تونیستی شاعرشدن لطفی ندارد...

هی...نوشت 3: خدایا ! هوامو داشته باش !

 


سه شنبه 91/9/28 8:23 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
اعتراف...

« هوالرئوف »

اعتراف می کنم !

- گرچه اعتراف سنگینی ست ! -

که من

حسود روزهایی هستم

که از تو سرشارند...

حسود یاد هایی که

جشنواره حضورت را

جشن می گیرند...

حسادت می کنم

به آینه هایی

که شانه به شانه ی تو

راه می روند

***

شک دارم

به شفافیت صبحی

که خورشید

از مشرق تو

صبح بخیر نمی گوید...

***

کینه به دل می گیرم

از تمام نگاه هایی

که تو را از من می گیرند...

***

اعتراف می کنم

و اعتراف سنگینی ست

بگذار متهم شوم !

سیرو سلوک من

تازه آغازشده است

گرچه به اتهام این همه رذیله

روزی محاکمه می شوم

اما می دانم

که بالاخره

باطعم لبخندت

تبرئه خواهم شد

مقصد

نزدیک است...

_________

هی ...نوشت1:حسادت می کنم به واژه هایی که ازتو می گویند

هی ...نوشت 2: شک دارم به نفس هایی که که صورت آینه را کدر میکند...

هی...نوشت 3 : کینه به دل دارم از...

 


شنبه 91/9/25 11:23 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
فصل ِسرد...

«هو الرئوف »

روزها

به گرمای بی رمقی

دلخوشند

و باد ِ بازیگوش

خوشحال

که هم بازی برگ ها

کوچه را قدم می زند...

باغ

در رخوتی دچار...

فصل سرد در راه است !

چاره در هجرت می بیند

پرنده... بی حوصله...

و گلوی تشنه رود

دعای باران می خواند...

  برشاخه

سیبی است

که در این حوالی

دست حوّایی

برای چیدنش نمی رود

نذر آدمی ست

که از این گذر

رد بشود....اگر...

و گل حسرت

آرزویش را پس می گیرد ؛

برشانه پاییز می روید...!

***

دعای رود

به اجابت نزدیک است...

سرخی سیب

منتشر می شود

 در نگاهی که به راه مانده؛

- فصل سرد در راه است...-

عابری از این گذر

رد نمی شود دیگر...؟

___________________

هی...نوشت 1: فصل سرد در راه است...

هی...نوشت 2: ونگاهی به راه مانده...

هی...نوشت 3: خدایاااا !....

 

 


پنج شنبه 91/9/23 12:44 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
پیشانی نوشت...

« هوالرئوف »

به آسمان نمی رسد

قدمی

گرچه مدام مرور کند

پله برقی را

و اوج را در آغوش نمی گیرد

قاصدکی

که در دست باد های فصلی

گشته رهـــــــــــا...

بالی باید!!

***

 

نور

پیشانی نوشت ستاره ای ست

که فقط به تو

لبخند می زند...

اوج

نصیب پرستوی گم کرده راهی ست

که بالاخره...روزی

لب بام تو می نشیند...

و

آسمان را

فقط بادبادکی در آغوش می گیرد

که این سوی نخ َ ش

محکم به دستان تو گره خورده...

ورستگاری یعنی همین...!

***

ستاره نیستم

و نه پرستویی

و بادبادک نیز...

اما

پیشانی ام بلند است

آنقــــــــــدر که گاهی

در چشم آبی آسمان

حلقه می زنم...

بام َ ت کو ...؟

تا تو چقدر راه  مانده...؟

 

 

 

____________________

هی...نوشت1:ستاره نیستم اما در منظومه یادت ساکنم...

هی...نوشت2 :دست برده اند توی پیشانی ام وگرنه...

هی....نوشت3:تاتوچقدر راه مانده ؟


جمعه 91/9/17 11:59 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
غزل نام تو...!

« هوالرئوف »

کتاب اسامی را دیدم

هیچ نامی

شبیه نام تو نبود !

هیچ شباهتی

در هیچ نقطه ای...!

***

کتاب اسامی را خواندم

تمام نام ها را

برلب راندم

هیچ نامی

آهنگ نام تو را نداشت

هیچ نامی

هیچ شباهتی...!

***

کتاب اسامی را گشتم

به نام تو که رسیدم

می خواستم بگویم که...

و تمام جمله ها

ناتمام ماند

حرف هایم

از دهن افتاد...

هیچ شعری اما

.

.

.

و "... " سه نقطه...!

***

بیا بنشین سرخط

می خواهم غزل بگویم...

غزلی به نام تو...

____________

هی...نوشت 1:هیچ نامی شبیه نام تو نیست...

هی...نوشت 2:و نامت را برلب راندم...

هی...نوشت 3 : یا ودود !

 

 


شنبه 91/9/11 8:18 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
بدرقه...

« هوالرئوف »

به بدرقه آمده بودند

دیروز

با گل های آتش

و کاسه های آب دریغ شده

با شمشیرو شراره و سیلی

با نیزه و تازیانه

به بدرقه آمده بودند

 به بدرقه یاس های نیلی

سرهای بی پیکر

.

.

.

بدرقه...یا غارت ؟

غارت گوشواره و معجر...؟

***

با ناله های زلال

و چشم هایی

که گلوی آفتاب را

می گریست

و دست های لرزان اجابت

که فقرش را

به ضریح وصله می زد

به بدرقه آمدند

امروز

ضریح را...

و آسمان

پشت سرش آب می پاشید

***

دو کاروان

یکی ازکربلا می رفت

یکی به کربلا...

زینب

نگاهش را

به مشبک های پیکرت

دخیل می بست

و من

به مشبک های ضریح...:(

__________

هی...نوشت 1:خوش به حال ضریح

هی...نوشت 2: دلم را گره زدم به مشبک های ضریح...

هی...نوشت 3: خدایااااا !دلم کربلا میخواد :(

----------

این پست فقط یه دلتنگ نوشت بود


دوشنبه 91/9/6 10:16 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
شأنِ نزولِ عشق...

« هوالرئوف »

در کوچه بود که نازل شد

سوره ی عشق

و مادر

اولین آیات را

تلاوت کرد ؛

کبود... آهسته...شـ ــکـ ـسـ ـتـ ـه...

و در کربلا ، تفسیر شد

رسا....سرخ...بالای نیزه...

و چوب خیزران شرمگین

شان نزول عشق

که تشت زر نبود !

***

دوره جاهلیت ؟...نه !

عهد خدعه بود بود و آتش و ریسمان

که مولا مبعوث شد

سوره صبر را

تلاوت کند

خار در چشم...

استخوان در گلو...

دست بسته...

و اکنون

بازعهدخدعه است و آتش و ریسمان

و رسالت به دوش توست

 " استعینوا بالصبر و الصلاة "

آیه های صبوری را

تفسیر کن

استعینوا بالصلاة

بانو !

نمازی نـ ـشـ ـسـ ـتـ ـهـ...!:(

_____________

هی ...نوشت 1 :شأن نزول عشق که تشت زر نبود

هی...نوشت 2: و شأن نزول تو ، کنج خرابه !

هی...نوشت 3 :امان از دل زینب...:(


یکشنبه 91/9/5 10:27 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
........