سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نامه های بی برگشت...

«هوالرئوف

همین اتاق کوچک ِ رو به کوچه ،

 این پنجره

که زُل می زند به دور دست

و نبض غروب را می گیرد

و این کوچه ی باران زده ی بی عابر

کافی ست

برای شاعرشدنم...

***

خانه ام را عوض نمی کنم

به نگاه های منتظرم خو گرفته است

خلوت ِ مادرزادِ این گذر

و نامه رسانی

که در جواب سوال تکراری من

سرش را تکان می دهد

به علامت "نه "...!

و من خوشحال

که در خانه ماندم

و نامه ای برگشت نخورد...

اگر پست می کردی...

اگر...

***

خانه ام را عوض نمی کنم

می ترسم

نشانی ام تغییر کند

حتی به اندازه تغییر یک عدد

از کدپستی ام

و نامه هایت برگشت بخورد...

______________

هی...نوشت 1: دارد جواب عریضه هایم دیر می شود...

هی...نوشت 2: دارد جواب عریضه هایم دیر می شود....

هی...نوشت 3: دارد جواب عریضه هایم دیر می شود...

 


یکشنبه 91/8/28 11:55 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
به ریاضت می نشینم ،در خویشتن...

« هو الرئوف »

روی هم می گذارم

پلک هایم را

شاید

سر بر بالش آرامش

واهمه ی ِ کابوسی

تعقیبم نکند...

حتی اگر

تمام دیروز را ورق بزنم...

***

***

پلک هایم را به هم می فشرم

نزدیک می شود...

منتشر می شود

کـ ـــ ــابــ ــــ ــوسـ ــ ـــ ــی ...

وچشمانم را

در آغوش می گیرد

پرتگاهی که

هُل م می دهد

وخمیازه ی دره ای

آزار...!

حافظه ی چشمانم را

جستجو می کنم

نگاه مضطربم

در امتداد سیصد و نه سال

می دود

اما

خواب دستانت را  نمی بینم...

فریادی از کوه باز می گردد

کـــ ــــ ــــ ـمـــ ـــ ــــــــک...ک...ک...

و دلهره ای

در من بیدار می شود

***

پلک ها را باز می کنم

در خودم قدم می زنم

به جستجوی تو ،

به ریاضت می نشینم

در خویشتن

بیدارم کن !

باید پیدایت کنم...

_________________

هی...نوشت 1 :نگاهم در امتداد سیصدو نه سال می دود ....

وهنوز خوابت راندیده ام...:(

هی...نوشت 2: درخودم قدم می زنم ،به جستجوی تو....

هی ...نوشت 3: هوامو داشته باش...


سه شنبه 91/8/23 2:16 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
جوانه های آتش...

« هوالرئوف »

نه هیزم شکن بودم

که سپیداری را

ازپای درآورده باشم ،

و دل پرنده ای را شکسته باشم

و نه با لهجه تبر آشنا

که  گویش جوانه ها  را

به سُخره گرفته باشم...

پس

این همه هیزم

از کجا در من جمع شده...؟

این همه آتش

از کجا در من زبانه می کشد

که با زبان قاصدک ها بیگانه شدم

و هیچ قاصدی

خبر از "برداً سلاما " نمی آورد... ؟!

این همه شعله

ازکجا در من بیدار می شود

که هیچ آبی

فرو نمی تواند نشاندش ؟

 

***

این همه آتش

از کجا در من روشن است...

که شعرهایم ذوب می شوند

اما دست هایم هنوز سرد است و

چشم هایم هنوز تاریک...؟

گندم هایی را

که به آب ریخته بودم

جوانه زدند...

سمنویی را

که نذر ِآمدنت کرده بودم

اجاقش خاموش است...:(

__________________

هی...نوشت 1: عمری زهجران سوختم ای کاش جانا

یک دم بخوانی آیه ی " برداً سلاما "

هی...نوشت 2 : آتش می گیرم و نور نمی شوم...

هی...نوشت 3: یارب این آتش که در جان من است

سرد کن زان سان که کردی بر خلیل...


جمعه 91/8/19 11:2 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
کوچه های خزان...

 

 « هوالرئوف »

 

یک روز تابستانی

سایه ها کنار دیوار پناهنده

  خورشید

مستقیم می تابید

  آب دریاچه تب کرده بود

و زمین گــــــــــرم

گاه گاهی فقط

نسیمی

از شکاف پنجره

به درون می وزید

یک روز تابستان بود

که من ، متولد شدم

و بر دفتر مادرم

شعری رویید....

یک روز بهاری بود

و باران

نم نم...ک می بارید

که من

درکوچه های اردیبهشت گم شدم

و کسی سراسیمه

در پی من

آیا دوید ؟

وقتی پیدا شدم.../ یا...نشدم

پیرهنم بوی غزل گرفته بود

هوا هنوز ابری بود

باران ولی...نمی بارید...

یک روز پاییزی بود

و زمین سرد

خورشید ، مایل می تابید

کوچه های خزان ، خلوت

حوصله ی باغچه تَرَک برداشته

و گل های پیرهنم

در وسعت یک سوالستان ساده

قد می کشید ؛

من که زاده ی تابستانم

نسَبم چرا به پاییز می رسید...؟

هی...نوشت 1:من در کوچه های اردی بهشت گم شدم...

هی...نوشت 2: ونمیدانم پیدا شدم...یا نشدم ؟

هی...نوشت 3: خدایا ! هوامو داشته باش...

 

 


یکشنبه 91/8/14 2:26 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
آسمانی ترین آبی...

« هوالرئوف »

ماه چکه می کرد

روی پیشانی آب

و نگاهم

قــــــــــــــــــــــــــــد می کشید

در امتداد ستاره ای دنباله دار

و به افق هایی دور

گره می خورد...

حافظه انگشتانم

نجابت دانه های تسبیح را

مرور می کرد

و هنوز

ردپای عطری خنک 

روی گل های چادرم

باقی بود...

به دلم افتاده بود می آیی...

نوترین پیرهنم را می پوشم

وچه اندازه !...به من می آید...!

آبی ترین پیرهنم

چقـــــــــدر آسمانی است

و پنجره ها

تا نا خودآگاه یک احساس خوب

باز می شوند...

به دلم افتاده می آیی...

.

.

.

.

.

.

..........

یک نفرخواب مرا تعبیر کند...

__________________

هی...نوشت 1:به دلم افتاده می آیی...

هی...نوشت 2:...

هی...نوشت 3: خدایاااا ! هوامو داشته باش ...


پنج شنبه 91/8/11 12:8 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر
گنجشکان ِ بازیگوش...

« هوالرئوف»

نه آواز چکاوکی

و نه هیاهوی گنجشک کان بازیگوش

حتی نسیم هم

از نفس افتاده ست...

نیست در باغ هلهله ای...هیچ...

و گنجشکان بازیگوش

سیم تلفن را

به سرشاخه های سپیدار

ترجیح داده اند...!

یا روی سیم های برق

خشک شان زده

و گوش به آوای کلاغی دارند

که بیت آخر غروب را می سراید...

آری

شب می رسد

و غرابی ، غربت نرسیدن به خانه را

وا گویه می کند

کاش قصه ی مادر بزرگ

طور دیگری تمام می شد...

_______________

هی...نوشت 1: بچه که بودم ، شیرینی قصه ،

با غصه نرسیدن کلاغه به خونه ش تموم می شد:(

هی...نوشت 2: اما حالا نگران نرسیدن نیستم...

هی...نوشت 3:  خدایا ! کمک کن به مقصد برسم...

 

 


جمعه 91/8/5 11:58 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر
........