سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روز

«هوالرئوف»

انگشتش را

برروی زنگ فشرد

بی آنکه تعارفش کنم ، وارد شد

و پشت میز صبحانه

درست جای تو نشست

-تا نبودنت را به رُخم بکشد -

زل زد

به چای رنگ پریده ای

که چند وقتی ست

قند در دلش آب نمی شود...

دل فنجان را آشوب کرد

و چای را سرنکشید ...

***

بعد از ظهر

بی آنکه حرفی بزند

روی مبل کنار پنجره

دراز کشید

و غروب

رفت

بی آنکه خداحافظی کرده باشد

روز

__________________

هی...نوشت 1:از روزای گذشته می ترسم...

هی...نوشت2:می ترسم تو حضور نداشته باشی...

هی...نوشت3: به روزای آینده التماس می کنم ...التماس می کنم بدون یادتو نگذرن...


جمعه 94/1/7 6:29 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر